مکانیست که در ان خلوت نموده تا تنهائی خود را ترسیم کنم
لطفا از گذاشت پست در این تایپک خودداری فرمائید
مکانیست که در ان خلوت نموده تا تنهائی خود را ترسیم کنم
لطفا از گذاشت پست در این تایپک خودداری فرمائید
[align=center][size=medium]این روزها وقتی به چهره ادما نگاه میکنم انگار یه جوری همه مشغول، انگار همه درگیرن انگار همه یه جا دیگه هستن و دارن به چیزی فکر میکنن و بیشتر اوقات میبینم دارن زیر لب حرف میزنن کم پیش اومده دیده باشم لبخند به لب داشته باشن حتی زوج های جوانم همین طور انگار تو بهترین مرحله از زندگیشون نیستن بیشتر انگار از چیزی ناراحتن، شایدم من بد میبینم و این طوری نباشه
دارم باهاش حرف میزنم اما انگار فکرش جای دیگه است
بعضی وقتها به خودم میگم انگار هرچی به جلو میریم ادما تنهاتر میشن غمگین تر میشن
راستی چطور میشه از این تنهائی فرار کرد و تنها نبود
خیلی سخت ادم بین ادما باشه ولی بازم تنها باشه[/size]
[/align]
[align=center]ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﻰِ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﭘﺮﭘﺮ ﺷﺪﻩ[size=medium]
ﺑﺎﺯ ﻣﻰﺁﻳﺪ.[/size][size=medium]
ﺷﻬﺮﻳﺎﺭِِ ﻇﻔﺮﻣﻨﺪ ﺍﺯ ﺟﻐﺮﺍﻓﻴﺎﻯ ﻟﻬﻴﺪﻩ .
ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ :[/size][size=medium]
ﻧﺎﻟﻪﻯ ﻧﻌﻞﻫﺎ
ﺧﻮﺷﻪﻫﺎﻯِ ﺧﻮﻥ
ﺑﺎﻧﻮﻯ ﻭﻳﺮﺍﻥ .
ﭘﻴﺸﺎﺭﻭﻳﺶ :
ﻓﺮﺵِ ﻧﻤﻚ ، ﻓﻚﻫﺎﻯِ ﻳﺦﺯﺩﻩ ﻭ
ﭘﺮﭼﻢِ ﺗﻮﻓﺎﻥ .
ﺭﺧﺶ، ﭘﺴﺎﭘﺲ ﻣﻰﺁﻳﺪ
ﺍﺳﻄﻮﺭﻩ، ﺗﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﻩﺍﺵ
ﭼﻜﻪ ﭼﻜﻪ ﻓﺮﻭ ﻣﻰﭼﻜﺪ ﻭ
ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺳﻮﮔﻮﺍﺭ ﻣﻰﻛﻨﺪ.
*
ﺩﺭ ﺗﺎلاﺭ
ﻧﺎﺩﺍﻧﻰ، ﺗﺎﺝ ﻧﻬﺎﺩﻩ، ﺳﺨﻦ ﻣﻰﺭﺍﻧﺪ.
ﺗﺎﺯﻳﺎﻧﻪﻯ ﺩﺳﺘﺎﻥﺍﺵ
ﻛﺒﻮﺩﻯِ ﺭﻭﺣﻢ ﺭﺍ ﻳﻜﺪﺳﺖ ﻣﻰﻛﻨﺪ
ﺧﻢ ﺷﺪﮔﺎﻧﻴﻢ .
ﻟﻮلاﻯِ ﺗﺎﺷﺪﻩﻯ ﺩﺷﺘﻴﻢ
ﺯﻧﮓ ﻣﻰﺯﻧﻴﻢ.
ﺣﻨﺠﺮﻩﻯ ﺩﺷﺖﺑﺎﻥ ﺁﺏ ﻣﻰﺷﻮﺩ ﺩﺭﮔﻠﻮﻯِ ﻧﻰ .
ﺯﻧﻰ، ﺑﺎﺭﻳﻜﻪﻯ ﺁﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﻳﻨﻪﻯ ﻛﺪﺭ ﻣﻰﻧﻬﺪ ﻭ
ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﮕﺎﻩ ﻣﻰﺧﺰﺩ.
ﺗﺎﺭﻳﻜﻰ، ﺳﺘﺎﺭﻩﻫﺎﻯِ ﺩﻫﺎﻥﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﻰﻣﻜﺪ.
ﭘﺪﺭ، ﺳﺎﻃﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﻰﺁﻭﺭﺩ
ﻭﺍﮊﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﭘﺎﺭﻩ ﻣﻰﻛﻨﻴﻢ
ﻧﻴﻤﺴﺘﺎﺭﻩﻫﺎﻯِ کِدر ﺭﺍ
ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪﻫﺎﻯِ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﻰﭼﺴﺒﺎﻧﻴﻢ .
ﺑﺎﺭﻳﻜﻪﻫﺎﻯِ ﺁﻩ،
ﺩﺭ ﺷﻨﺰﺍﺭ ﺑﻪﻫﻢ ﺩﺭﻣﻰﭘﻴﭽﻨﺪ.
ﺩﺍﻧﺎﻳﻰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ ﭘﺎﻙ ﻣﻰﻛﻨﻴﻢ.
ﭘﺎﺳﻰ ﻣﻰﺍﻧﺠﺎﻣﺪ
ﺗﺎ ﻗﺘﻞِ ﻋﺎﻡِ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻣﻰ ﻳﺎﺑﺪ ﻭ
ﺣﻨﺠﺮﻩﻫﺎﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﺋﻴﻢ.
ﺩﻫﺎﻥﺍﻡ ﺩﻳﮕﺮ،
ﻧﻪ ﺧﺎﻭﺭِ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﻭ ﻧﻪ ﮔﺬﺭﮔﺎﻩِ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ .
*
ﺷﻬﺮﻳﺎﺭ، ﺳﺎﻥ ﻣﻰﺑﻴﻨﺪ.
ﺳﺎﻃﻮﺭ ﺭﺍ ﺻﻴﻘﻞ ﻣﻰﺩﻫﻢ .
ﭘﺪﺭ، ﺩﻭﺷﻘﻪﺍﻡ ﻣﻰﻛﻨﺪ
ﺗﺎ ﺭﺝِ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﻴﺎنم ﮔﺬﺭ ﻛﻨﺪ.
*
ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩِ ﺷﻬﺮﻳﺎﺭ
ﭘﻴﺸﻜﺸﻰﻫﺎﻯ ﭘﺮﻳﻮﺍﺭ ﻭ
ﻏﻨﭽﻪﻫﺎﻯ ﺳﭙﻴﺪﺍﻧﺪﺍﻡ ﻣﻰﻃﻠﺒﺪ.
ﻣﻰﺩﻭﻳﻢ
ﻧﻴﻤﻪﻯ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﻜﻰ ﺩﻓﻦ ﻣﻰﻛﻨﻴﻢ .
ﻧﻌﺮﻩﻯ ﺳﺮﺧﻴﻠﺎﻥ ﻭ ﺧﺸﻢِ ﺳﻮﺍﺭﺍﻥ
ﺣﻠﻘﻪﻯ ﻧﺨﺠﻴﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﺩﺍﮔﺮﺩِ ﻣﺎ ﺗﻨﮓ ﻣﻰﻛﻨﺪ.
ﺩﺳﺖ ﻣﻰﺑﺮﻡ
ﺗﺎ ﺍﺭﺩﻳﺒﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﺬﺭِ ﻭﺭﺯﺍﻫﺎ ﺑﺮﭼﻴﻨﻢ
ﺩﻭ ﺷﺎﺧﻪ ﺩﻭﺩ ﺍﺯ ﺑﺪﻧﻢ ﺩﻭﺭ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ.
ﻣﻰﺗﺎﺯﻧﺪ
ﺭﺧﺸﻪﻯ سُمﻫﺎ ﻭ ﻓﺮﺵِ ﻧﺨﻨﻤﺎﻯ ﺩﻝِ ﻣﺎ.
ﻧﻴﻤﻪﻯ ﺩﻟﺒﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻛﻔﻦِ ﻛﻬﻨﻪﻯ ﺷﻦ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩﺍﻳﻢ
ﻭ ﺩﺭ ﮔﺬﺭِ ﺑﺎﺩﻫﺎ ﻧﻬﺎﺩﻩﺍﻳﻢ ﻛﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ!
ﭘﻴﺶ ﺍﺯﻳﻦ، ﻧﻴﻤﻪﻯ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩﺍﻧﺪ.
ﻧﻄﻔﻪﻯ ﻧﻴﻠﻮﻓﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺩﺭ ﺷﻦِ ﺳﻮﺯﺍﻥ .[/size][size=medium]
ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ
ﺑﺎﺭﻳﻜﻪﻯ ﻟﻄﻴﻒِ ﻫﻮﺍ ﺭﺍ ﻣﻰﻣﻜﺪ
ﺁﻩِ ﺍﻭ
ﺳﭙﻴﺪﻩﻯ ﭘﺎﺭﺳﻰ ﺭﺍ ﻛﺪﺭ ﻣﻰﻛﻨﺪ.
*
ﻣﻰﺗﺎﺯﺩ ﺗﻮﻓﺎﻥ ﺍﺯ ﺻﺤﺎﺭﻯ ﺳﻮﺯﺍﻥ.
ﺍﻧﺪﺍﻡِ ﻧﻴﻤﺮﻭﺯ
ﺑﺮﮒ ﺑﺮﮒ ﻣﻰﺭﻭﺩ.
ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﻨﺠﺮ ﻭ ﺣﺪﻳﺚ ﻭ ﻣﻠﺦ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ.
ﮔﺒﺮ ِِﺩﻝﺍﻧﮕﻴﺰﻡ
- ﺳﺮﺑﺮﻳﺪﻩ -
ﺭﻭﻯِ ﻧﻄﻊ، ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﻣﻰﺁﻳﺪ.
*
ﺩﻝِ ﭘﻨﻬﺎﻥ
ﺗﻤﺎﻡِ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﻧﻌﺶِ ﻧﻴﻤﺮﻭﺯ ﻣﻰﻣﻮﻳﺪ.
ﺷﻬﺮﻳﺎﺭ
ﺟﺎﻣﻪﻯ ﺷﺎﻫﺎﻧﻪ ﺗﻬﻰ ﻣﻰﻛﻨﺪ
ﺷﻮﻛﺖِ ﻭﻳﺮﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺮﻗﻪ ﻣﻰﭘﻮﺷﺎﻧﺪ
ﺗﺨﻢ ﻣﻠﺦﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻰﭘﺎﺷﺪ
ﺭﻭﻯ ﭼﻬﺮﻩﻫﺎ ﻭ ﻛﻠﻤﻪﻫﺎ ﻭ ﻣﻌﺎﻧﻰ.
ﺷﻤﺸﻴﺮﻯ ﻛﺞ
ﺑﺎﺯﻭﻯِ ﻣﺎﺿﻰ ﺭﺍ ﻣﻰبُرَﺩ.
ﮔﺮﻩﮔﺸﺎﻳﺎﻥ، کلاﻓﻰ ﺩﺭﻫﻢ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩﺍﻧﺪ.
ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ، ﺑﺮﺍﺩﻩﻯ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻭ ﻧﻤﻚ ﻣﻰﺁﺭﻧﺪ
ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺍﻥِ ﻭﺍﻟﻰ ﻣﻰﻧﻬﻨﺪ.
ﻣﻦ ﺧﻮﺩ، ﻧﻴﻤﻰ ﺧﻨﺠﺮ ﻭ ﻧﻴﻤﻰ ﺯﺧمم.
ﺑﺎﺩِ ﺻﺒﺎ ﺑﺮ ﻧﻌﺶِ ﺧﻮﻳﺶ ﻣﻮﻯ ﻣﻰﺍﻓﺸﺎﻧﺪ.
ﭼﺮﺥِ ﻣﻀﺎﺭﻉ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺭﺍﺑﻪﻯ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﻣﻰﺑﻨﺪﻳﻢ
ﭘﺪﺭ، ﻳﻮﻍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻧﻤﺎﻥ ﻣﻰﺑﻨﺪﺩ
ﺍﺭﺍﺑﻪ ﺭﺍ ﻣﻰﻛﺸﻴﻢ
ﺗﺎ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﺭﺍ
ﻓﺮﺵِ ﺭﺍﻩِ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥِ ﺷﻮﺭﺷﻰ ﻛﻨﻴﻢ.
ﻧﺴﻴﻢ ﺍﺳﻄﻮﺭﻩﺍﻳﻢ
ﭘﺮﻩ ﭘﺮﻩ ﭘﺮﺍﻛﻨﺪﻩ ﻣﻰﺷﻮﻳﻢ ﺩﺭﮔﺬﺭِ ﺗﺮﺱ.
ﺩﺷﺖ ﻧﻤﻰﺩﺍﻧﺪ ﺍﺯﻳﻦ ﭘﻴﺸﺘﺮ ﭼﻪ ﻧﺎﻣﻰ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ
*
ﺷﻬﺮﻳﺎﺭ، ﻓﻚﻫﺎﻯ ﺩﺧﻤﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻢ ﻣﻰﺩﺭﺩ
فِرﺯ ﺑﺮﻭﻥ ﻣﻰﺟﻬﺪ ﺍﺯ ﻟﻮﺣﻪﻯ ﻓﺮﻣﺎﻥ .
خلاﻓﺖِ ﺗﺎﺯﻩ، ﺗﺎﺝ ﻭ ﺗﺨﺖ ﺭﺍ ﻭﺳﻂ ﻛﻮﻳﺮ ﻣﻰﺩﺭﺧﺸﺎﻧﺪ.
ﭘﺪﺭ، ﺷﺘﺎﺑﻨﺎﻙ
ﺁﻩ ﺑﺮﻣﻰﺁﺭﺩ ﻭ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻰﺧﻤﻮﺷﺎﻧﺪ.
ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻧﺒﻮﺩﻡ
ﭘﻮﻟﻚِ ﺷﻦ ﺑﻮﺩﻡ
ﻛﻪ ﺷﻌﻮﺭِ ﺭﻭﺷﻨﺎﻳﻰ ﺭﺍ ﭘﻮﻙ ﻣﻰﻛﺮﺩﻡ.
ﻣﻨﺤﻨﻰِ ﮔﺮﺩﻩﺍﻡ
ﭘﻴﺸﺎﺭﻭﻯ ﻭﺍﻟﻰ
ﺻﻔﺤﻪﺍﻯﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﺎﺭﻳﺦ، ﺑﺮﺁﻥ ﻧﻴﺸﺰﻧﺎﻥ، ﭼﻤﺒﺮﻩ ﻣﻰﺑﻨﺪﺩ.
ﻭﺍﻟﻰ ، ﺑﺮﺧﻮﺍﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ.
ﭼﺮﺧﺶِ ﺧﻮﻥ ﻭ ﻫﻤﺎﻏﻮﺷﻰِ ﺳﻨﮕﺎﺳﻴﺎﺏﻫﺎ.
ﭘﺪﺭ ﺳﺎﻃﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﻰﺁﻭﺭﺩ
ﮔﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻰﺯﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻞ ﻛﻪ ﺁﺳﻴﺎﺏ ﺑﭽﺮﺧﺪ.
*
ﻛﺎﺗﺒﺎﻥِ ﻗﺼﺮ
ﺁﺗﺶ ﺑﺮﺧﺮﻣﻦ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻰﺍﻓﺸﺎﻧﻨﺪ
ﻧﮕﺎﺭﺳﺘﺎﻥ،
ﺑﺎ ﺑﻮﺗﻪﻫﺎﻯ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺧﻮﻥ ﻭ
ﺩﺭﺧﺘﺎﻧﻰ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥِ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﻣﻰﺭﻭﺩ.
ﻛﺎﻓﺮِﺧﻮﻧﻴﻦ ﺭُﺧﻢ
ﻗﻠﻌﻪﻯ ﭘﻮلاﺩﻯ ﺩﺭ ﻗﻠﺐِ گُلِ ﺳﺮﺥ ﻣﻰﺍﻓﺮﻭﺯﺩ.
ﺟﺎﻧﻮﺭﺍﻥ ﻣﻰﺗﺎﺯﻧﺪ
ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻩﻯ ﺧﺎﻟﻰﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻛﻨﻴﺰﻛﺎﻥِ ﺑﻠﺦ ﻭ ﻧﺸﺎﺑﻮﺭ ﭘﺮﻛﻨﻨﺪ.
ﻧﻴﻤﻪﻯ ﺯﻳﺒﺎﻳﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥِ ﺻﺪﻑ ﺩﻓﻦ ﻣﻰﻛﻨﻴﻢ
ﻭ ﺩﺭ ﺩﺭﻳﺎﻯِ ﺷﻦ ﻣﻰﻧﻬﺎﻧﻴﻢ .
*
ﺷﺎﻋﺮِ ﭘﻨﻬﺎﻥ
ﺭﻭﻯِ ﺑﺮﮒِ ﻫﻮﺍ ﻣﻰﻧﻮﻳﺴﺪ:
"ﻗﻮﻧﻴﻪ ﻣﺮﺩﻩﺳﺖ
ﻣﻴﻬﻨﻪ ﭼﻮﻥ ﭘﻴﺮﻫﻨﻰ ، ﭼﺎﻙ، ﭼﺎﻙ ﻭ ﺩﺭﻳﺪﻩﺳﺖ
ﻣﻴﻬﻨﻪﺍﻡ، ﻣﻴﻬﻦِ ﻣﻮﻗﺖِ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ[/size][size=medium]
ﻣﻴﻬﻦِ ﻣﻦ ﻛﻮﻳﺮِ ﻧﻤﻚ ﺑﻮﺩ."
ﻣﻴﻬﻨﻪ ﻣﻰﻣﻮﻳﺪ
ﭘﻴﺸﺎﻧﻰ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﮔﻮﺭ ﻣﻰﻛﻮﺑﺪ.
ﺑﻮﺗﻪﻯ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺧﻮﻥ ﻣﻰﺷﻮﻡ .
ﺑﻮﺳﻪﻯ ﺑﺎﺭﻳﻚ ﻧﻤﻚ ﺭﻭﻯ ﺯﺧﻢ ﺧﻮﺩ.
*
ﺷﻬﺮﻳﺎﺭِ ﭘﺎﺭﺳﻰ
ﺭﻭﻯ ﺗﺨﺖ مُرصّع، ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻣﻰبَرَﺩ.
ﺷﻦ ﺷﻦ ﺷﻦ ﺷﻦ
ﻣﻦ، ﺗﻮ، ﺍﻭ، ﻣﺎ!
ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ
ﺩﺭ ﺟﺴﺖﻭﺟﻮﻯ غلاﻣﺒﭽﮕﺎﻥﺍﻧﺪ.
ﻧﻴﻤﻪﻯ ﻛﻮﺩﻙ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺍﺑﺮﻯ ﻣﻰﭘﻮﺷﺎﻧﻴﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺧﻤﻪﻯ ﺩﻝ ﭼﺎﻝ ﻣﻰﻛﻨﻴﻢ.
ﻧﻴﻤﻪﻯ ﺩﻭﺷﻴﺰﻩ ﺭﺍ
ﺩﺭﻃﺒﻖ ﻣﻴﻮﻩ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻭﺍﻟﻰ ﻣﻰﻧﻬﻴﻢ .
قِرﻣﻄﻰِ ﮔﻠﺮﺧﻢ
ﺭﻭﻯ ﺩﺍﺭ، ﺧﻮﺷﻪﻯ ﺧﺸﻜﻴﺪﻩﻯ ﺁﺫﺭﺧﺶ ﻣﻰﺷﻮﺩ.
*
ﺑﺎﺭ ﺩﮔﺮ
ﺷﻬﺮﻳﺎﺭ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻴﻬﻪ ﻣﻰﻛﺸﺪ
ﻓﻚﻫﺎ ﺭﺍ ﻗﺘﻞﮔﺎﻩ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﻣﻰﻛﻨﺪ
ﺩﺳﺖﻫﺎﻯ ﻣﺎ
ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ، ﭘﺮﭼﻢِ ﭘﻴﺸﺒﺎﺯ ﻭ ﺑﺪﺭﻗﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ.
ﻛﺎﺗﺐ ﻣﺪﺍﺡ
ﺻﻔﺤﻪﻯ ﻛﺎﻏﺬ ﺭﺍ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻰﻛﻨﺪ.
ﻧﻴﻤﻪﻯ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﻪﻯ ﺍﺷﻜﻰ
ﻧﻴﻤﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻧﻪﻯ ﻳﻚ ﺁﻩ
ﺭﻭﻯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﺑﻰﻧﺎﻡ ﻣﻰﻛﺎﺭﻳﻢ.
ﻧﻴﻤﻪﻯ ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺯﻳﺮ ﻓﻠﺴﻔﻪﻯ ﻭﻳﺮﺍﻥ.
ﻣﻠﺤﺪِ ﺳﭙﻴﺪﺟﺎﻣﻪﺍﻡ
ﭘﺮﭘﺮ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ
ﺩﺭﮔﺬﺭِ ﮔﺮﺍﺯِ ﺷﺒﺎﻧﻪ.
*
ﻣﺎﻩ، ﭼﻬﺮﻩ ﺑﻪ ﺳﻴﻤﺎﻯ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﻣﻰﺁلاﻳﺪ.
ﺑﺎﺭ ﺩﮔﺮ
ﺷﻬﺮﻳﺎﺭ، ﭘﻴﺮ ﻭ ﭼﺮﻭﻛﻴﺪﻩ
ﺩﺭﺷﻜﻢ ﺳﻴﻤﺮﻍِ ﻣﻐﺮﺑﻰ
ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻓﺮﻭﺩ ﻣﻰﺁﻳﺪ ﺭﻭﻯ ﺷﺎﻧﻪﻯ ﻣﺴﺤﻮﺭﻳﻦ
ﻭ ﺧﻄﺒﻪ ﻭ ﺧﻮﺍﺭﻯ ﻭ ﻧﻌﺶ ﻧﻴﻠﻮﻓﺮ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺗﻰ ﻣﻘﺪﺱ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺘﺨﺖ ﻣﻰﺁﺭﺩ.
ﻣﺮﺩﮔﺎﻥِ ﺟﻦﺯﺩﻩ با ﺩﻫﺎﻥﻫﺎﻯ ﻛﻒﻛﺮﺩﻩ
ﺑﻮﻯ ﺑﺎﺩﻳﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ.
ﺁﻓﺘﺎﺏ، ﻣﻰﭘﻮﺳﺪ.
ﻗﺼﺎﺑﺎﻥ
ﮔﻠﻮﻯ ﻭﺍﭘﺴﻴﻦْ ﮔﻞ ﺭﺍ ﻣﻰبُرﻧﺪ
ﭘﺪﺭ، ﻣﻰﺷﻮﻳﺪﻡ،
ﻛﻔﻨﻢ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻭ
ﺑﻪ ﺟﻮﺧﻪﻯ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻰﺩﻫﺪ.
*
ﺧﻮﺷﻪﻯ ﺍﻧﮕﻮﺭ
ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺮﺧﺎﻙ ﻭ ﺣﺒﻪﻫﺎﻯ ﭘﺮﺍﻛﻨﺪﻩ
ﺑﻪ ﻫﺮﺳﻮﻯ ﻣﻰﻏﻠﺘﻨﺪ...
[/size]
[/align]
[size=large]تقديم به يک دوست
کناره پنجره که مي ايستم دل ميگيرد
کناره پنجره که مي ايستم دلم به اندازه تمام تنهائيهاي جهان ميگيرد
دلم به اندازه تمام خيابانهاي خيس شهر
باندازه تمام کوچه پس کوچه هاي فريب خورده شهر ميگيرد
کنار پنجره که مي ايستم دل ميخواهد کنار رگباري که ديوانه وار اين روزها بي دليل
مي بارد کنار تو بايستم
تا خيس که ميشوي ديگر به همراهي من شک نکني
مگر اينکه حتي تماشاچيان مست سخره ات ميگيرند و تا ته کوچه که چشمانم
ميدود نبودنت بزرگتر مي شود و تنهائي انقدر جان ميگيرد که تمام دقايقم را تصاحب ميکند
عزيز دل من
براي تصاحب درد تو اما چرا امروز که دلم باران مي خواهد اسمان بي تابي نمکند
و در حاشيه اين دلدادگي بي ثمر، فقط به هزار بار مردن متهمم ميکند[/size]
[align=center][size=large]امروز دلی پر درد دارم و غمی گران در وجودم سنگینی میکند که می خواهم با شما باز گویم تا کمی از درد و رنجی که بر دل دارم را[/size][size=large]را با شما قسمت کنم [/size][size=large]باورش برایم سخت و دشوار است[/size][size=large] چند وقت پیش در محله ما دختر دبیرستانی خودکشی کرد و دیگر بین ما نیست با من هیچ نصبت فامیلی نداشت اما بچه محله ما و یک انسان بود [/size][size=large]دلم پردرد و رنج از این همه نادانی و جهل و خرافات امیخته به نادانی مطلق که دارن بسر میبریم است اری[/size][size=large]امروز
بار دیگر سنگینی جهل بر مردمی نادان که نمیدانم شاید نمیدانند که از برای
چه ازدواج کرده اند شاید از سر هوس و شاید هم از روی اجبار خانواده ها، من
نمیدانم اما میدانم که نسل گذشته با نسل حال حاضر تفاوت بسیار دارد این
همیشه بوده که نسل قبل با نسل بعد اختلاف داشته اما نه تا این حد[/size][size=large]اخه
پدر من مادر من، می فهمم که زندگی سخته و مشکلات هر روز بیشتر میشه و تو
بدنبال یه لقمه نون از صبح میزنی بیرون تا غروب برنمیگردی و بدنبال یه لقمه
نون هستی ولی باور کن این بچه ها که داری هم نیاز به محبت و عشق و علاقه
تو دارن[/size][size=large]یه کم به فکر اونها باش باهاشون رفیق باش بهشون نزدیک بشو به حرفهاشون گوش کن [/size][size=large]نذار محبت رو از کس دیگه ای بخوان قبول کن که امروز با گذشته فرق داره روابط دیگه مثل گذشته نیست [/size][size=large]به
یه دوستی ساده گیر نده صورت مسئله رو پاک نکن اگه با بچه ات نزدیک باشی می
تونی بهش بفهمنی که تا چه حد می تونه با بقیه ارتباط داشته باشه چقدر می
تونه با بقیه نزدیک باشه [/size][size=large]تو که ازش
دوری یه هو میفهمی دخترت یکی رو دوس داره بجای برطرف کردن منطقی اونو تهدیدش
میکنی نتیجه همین میشه یا از خونه فرار میکنه یا مثل همین خودکشی میکنه[/size][size=large]ابرو داری به این نمیگن که [/size][size=large]ابروداری این نیست عزیز دل من [/size][size=large]خوب بعدش چی میگن میگن قسمت این بود سرنوشتش این بوده ایا واقعا اینطوری!!؟؟[/size][size=large]من
معلم اخلاق نیستم و یا پدر روحانی نیستم کشیش هم نیستم یه انسانم ولی درک
کن باور کن یه بچه از روزی که تو اره تو به دنیا اوردیش نیاز داره که بهش
توجه کنی اگه خوندن نماز واجبه بدون واگاه باش به همون مقدار توجه به بچه و
نزدیک بودن با فرزندت هم واجبه اصلا برا چی بدنیا اوردیش یه کم فک کن [/size][size=large]این
رسمش نیست این اونچیزی نیست که تو میگی امروز همه باهم در ارتباط هستند
بفهم درک کن تو هم جزی از این جمع هستی من نمیگم هر کاری بچه دوست داره
انجام بده من میگم درست بودنو یادش بده نه با چوب و کتک نه با ترس بلکه با
عشق با مهربونی[/size][size=large]الان لباس سیاه
پوشیدی که چی؟ الان قران گذاشتی که چی؟ اخه ادم تو اون قرانی که گذاشتی
میفهمی داره چی میگه ؟ اصلا عربی بلدی نه که بلد نیستی عزیز من بجای این
کاره ها یه کم وقت واسه بچه ها بزارین
[/size][size=x-large]ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد در دام مانده باشد صیاد رفته باشد[/size][/align]
[align=center][size=x-large]گاهی یه لبخند کوچک می تونه دلی رو شاد کنه
امیدی را زنده، فضارو صمیمی ، پایه و اساس عشقی جدیدی رو بنا کنه و به
زندگی معنا ببخشه،غمهارو از دل برون کنه، پس بی شک ارزش لبخند تو از هزار
سال عبادت یک عابد با ارزش تره[/size][/align]
[align=center][size=x-large]یه وقتی اینقدر سواره نرو از بالا نگاه نکن بیا
پائین با پیاد برو ، برات بد نیست یه وقتی تو ائینه نگاه به خودت بنداز، یه
وقتی وقت کردی برگرد پشت سرتو نگاه کن، یه وقتی ها تو هوای گرم سوار
ماشینی باد کولرش جیگرتو حال میاره پیاده رو سوار کنی بد نیست، یه وقتی های
حتی فقط یه لبخندت می تونه دلی رو شاد کنه ازش دریغ نکن،یه وقتی های[/size]....[/align]
[size=large]مرد سرتو بالا بگیر
این ما هستیم که باید شرمنده باشیم نه تو[/size]
![]()
[align=center][size=large]
کسی را میخواهم، نمییابمش
میسازمش روی تصویر تو[/size][size=large]
و تو با یک کلمه فرو میریزیاش
تو هم کسی میخواهی، نمییابیش
میسازیاش روی تصویر من
و من نیز با یک کلمه …
اصلا بیا چیز دیگری نسازیم
و تن به زیبائی ابهام بسپاریم
فراموش شویم در آنچه هست
روی چمنهای هم دراز بکشیم
به نیلوفرهامان فرصت پیچش بدهیم
بگذار دستهایم در آغوش راز شناور شوند
رویای عشق در همین حوالی مبهم درد است شاید![/size]
[/align]
[align=center]
[size=x-large] گاهی ...[/size]
[size=x-large] حضور یه نفر بهت احساس امنیت و آرامش میده[/size]
[size=x-large] احساس زنده بودن و مهم بودن ....[/size]
[size=x-large] گاهی بدون اینکه چیزی بگی میفهمه حالتو ، درکت میکنه[/size]
[size=x-large] اونوقتکه دلت میخواد محکم بغلش کنی[/size]
[size=x-large] و بهش بگی: دوستت دارم و بخاطر همه چیز ممنون![/size][/align]
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)